گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 46
آخرالزمان و آیندة جهان در آینۀ کتاب






127 ص. ، آخرالزمان و آیندة جهان در آینۀ کتاب 1. آخرالزمان در آیینۀ روایات جابر رضوانی، امام حسن مجتبی(ع)، اول، 1380
نویسندة محترم در این کتاب، حدود 73 روایت را از پیامبر اکرم(ص) و ائمۀ اطهار(ع) دربارة آخرالزمان، بدون هیچ شرح و
توضیحی، گردآوري و ترجمه کرده است. معیار نویسنده براي گزینش روایات، مسائل زمان غیبت و رفتار ناشایستی است که از
سوي انسانها صادر میشود، تا اعمالی که در آن زمان ظاهر شده و شیوع پیدا میکند، دامان انسانهاي وارسته و حقیقتجو را
. نگیرد. در ضمن براي اینکه بعضی از مطالب و موضوعات احادیث، روشن گردد، روایاتی نیز در زیرنویسها نقل شده است. 2
360 ص. ویژگی کتاب فوق این است که مسایل مهم فرا روي بشر را به طور ، آیندة بشر و پایان جهان احمد امیريپور، ترنّم، 1382
جامع و فراگیر به صورت یک مجموعه، شامل: پیشرفتهاي تکنولوژیکی و پزشکی، مباحث زیستشناسی و منابع کرة زمین،
افزایش جمعیت و فقر، جنگها و رقابتهاي نظامی، ستارهشناسی و ... فراهم ساخته و در اختیار علاقهمندان قرار داده است. با همۀ
این اوصاف، کتاب مذکور، مجموعهاي فشرده، اما تا حدّ امکان مفید و داراي اطلاعات آماري و پژوهشی شایان توجه براي همۀ
علاقهمندان میباشد. اگرچه مطالب کتاب جنبۀ تخصصی ندارد اما در بحث از پایان جهان، فصلی هم به بیان دیدگاه ادیان در این
88 ص. ، باره اختصاص داده است. 3. آیندة جهان در سایۀ حکومت اسلامی حضرت مهدي(عج) محسن همتی، نذیر، سوم، 1381
میآید در هنگامهاي که یأس و نومیدي، قلوب مردم را فراگرفته و میآید براي انجام انقلابی بزرگ و سترگ که باعث تحول »
خوانندة محترم میتواند گوشهاي از این تحول شگرف را که .«... عمیق و ریشهاي در شیرازة زندگی معنوي و مادي بشر خواهد شد
در حکومت جهانی حضرت مهدي(ع)، شاهد آن خواهیم بود، در سیماي روایات نقل شده از معصومین(ع) در این کتاب مطالعه
کند. البته نویسنده در ابتداي کتاب، اشارهاي کوتاه نیز به قیام منجی موعود از منظر ادیان مختلف و همچنین پارهاي از خصوصیات
حضرت مهدي(ع) و یاران ایشان، نموده است. 4. آیندة جهان (دولت و سیاست در اندیشۀ مهدویت) رحیم کارگر، بنیاد فرهنگی
این «؟ آیندة سیاست و دولت، از دیدگاه شیعۀ دوازده امامی چه وضعیتی دارد » . 392 ص ، حضرت مهدي موعود(عج)، اول، 1383
سؤالی است که نویسندة کتاب به دنبال پاسخ آن میباشد. لذا مطالب کتاب را در سه بخش تنظیم نموده است: در بخش اول، پس
از تبیین روششناسی تحقیق در تاریخ آینده و آیندهپژوهی، به بررسی نظریههاي آینده تاریخ (سه دیدگاه مسیحیت، پایان تاریخ و
مارکسیسم) پرداخته و آنگاه به تشریح مهدویت و آیندة تاریخ در اندیشۀ شیعی میپردازد. در بخش دوم کتاب، سه فرضیه در
صفحه 43 از 60
مورد دولت امام مهدي(عج) مورد بررسی قرار میگیرد: 1. فرضیۀ انتقام و پایان تاریخ بدون تشکیل دولت؛ 2. فرضیۀ دولت
اقتدارگرا و مبتنی بر قدرت فیزیکی؛ 3. فرضیۀ دولت اخلاق محور و مبتنی بر ساختار امامت. و سرانجام، نویسنده در بخش سوم به
بررسی ساختار و سازمان حکومت مهدوي، با پذیرفتن فرضیۀ سوم میپردازد. 5. اوضاع در آخرالزّمان رضا کوشاري، تهذیب، اول،
212 ص. حقیقت داشتن آخرالزمان و ظهور حضرت مهدي(عج)، دلایل و علایم بسیاري دارد که ما را به بسیاري از حقایق، ،1383
راهنمایی میکند. آنچه را که در این کتاب میخوانیم بر دلایل و شواهد بسیاري از موارد باید شده، با استناد به روایات
معصومین(ع) و بیان مصادیق کنونی آن به طور واضح اشاره کرده است. البته دستهبندي و فصلبندي در این کتاب مشاهده نمیشود
و نکتۀ دیگر اینکه در رابطه با بعضی از موضوعات آخرالزمان و ظهور آن حضرت، کتاب داراي تحقیقات تازهاي است که براي
اولین بار مطرح شده است. 6. پایان تاریخ لیبرال دموکراسی (یا حکومت جهانی حضرت مهدي(عج)؟ احمد سامعی، نسیم سحر،
144 ص. نویسنده، کتاب را در دو فصل تنظیم نموده است. در فصل اول با عنوان لیبرال دموکراسی، پس از تعریف تمدن ،1382
دو تن از تئوریسینهاي آمریکایی، در رابطه با آیندة جوامع غربی و لیبرال دموکراسی ،« هانتینگتون » و « فوکویاما » غربی، به دیدگاه
پرداخته میشود. از دیگر موضوعات مطرح شده در این فصل، بررسی عملکرد آمریکا در جهان، حادثۀ 11 سپتامبر و پیامدهاي آن،
سیر تاریخی حمایتهاي آمریکا و نقش آن کشور در ایجاد رژیم صهیونیستی میباشد. در فصل دوم تحت عنوان حکومت جهانی
حضرت مهدي(عج) نیز، ضمن ترسیم سیماي حکومت جهانی حضرت مهدي(ع)، به ساختار سازمانی حکومت جهانی آن حضرت
، نیز اشاره میشود. 7. سپیده دم ظهور (بررسی نشانههاي ظهور حضرت ولیعصر(عج)) سیّدمحمدموسوي، اعجاز، ج 1، اوّل، 1383
175 ص. سپیده دم ظهور، این کتاب از سلسله مباحث پیرامون امام عصر(ع)، اثر نویسنده میباشد که در این جلد به بررسی حوادث
کلی و حوادث خاص، تا خروج سفیانی پرداخته شده، البته به وقایع پس از خروج سفیانی نیز به شکلی مختصر اشاره شده امّا
بحثهاي مفصلتر در این باره را میتوانید در جلدهاي بعدي این کتاب دنبال نمایید. نویسنده اذعان مینماید که همواره سعی
نموده در حد توان بدون تحمیل شرایط خاص و یا عوامل خارجی، با توجه به شرایط مختلف و حالات گوناگونی که در روایات به
چشم میخورد و تلفیق آنها با یکدیگر، دربارة حوادث آینده پیشبینی نماید و تا آنجا که ممکن است از وقایع قطعی و حتمی، نام
برده و از ذکر حوادث مشکوك و ضعیف خودداري نمایند. 8. علامات الظهور (دراسۀ و تحلیل) شهید سید محمد صدر، شیخ
شهید سید » 248 ص. این کتاب به زبان عربی و بخشی از دایرةالمعارف مهدوي تألیف ، محمد فرطوسی، قلم الشرق، اول، 1426
است. دایرةالمعارف مذکور، مجموعهاي کمنظیر در تاریخ تألیفات شیعی با موضوع مهدویت است به دلیل احاطه و « محمد صدر
شمول گستردة مباحث مختلف مهدوي و همچنین افق وسیع علمی نویسنده و گردآوري بسیاري از نکات که حکایت از تلاش
فراوان ایشان در تألیف این دایرةالمعارف دارد. در این کتاب، علایم ظهور در تقسیمبنديهاي زیبایی ارائه شده است. به طور مثال:
علایمی که به وقوع پیوسته است؛ علایمی که هنوز محقق نشده است؛ علایمی که شک داریم به وقوع پیوسته یا نه؛ علایمی که
شک داریم مربوط به قبل را ظهور است یا بعداز آن؛ علایم اجتماعی؛ علایم طبیعی؛ علایم اعجازي و ... . از جمله موارد قابل
توجه، تحلیل جالبی است که شهید صدر دربارة دجال ارائه میدهد. ایشان دجال را همان فرهنگ غرب که در تقابل با فرهنگ
اصیل اسلامی است میداند و براي اثبات این موضوع از روایاتی که دربارة دجال صادر شده، بهره میبرد.
آخرالزمان: دورة پایانی دنیا
در لغت بر وقت کم یا زیاد اطلاق میشود. 2 و « زمان » به بخش پایانی هر مجموعه گفته، 1 و « آخر » آخرالزمان: دورة پایانی دنیا
ترکیبی اضافی و به معناي بخش پایانی حیات دنیا است. واژة « آخرالزمان » . مقصود از آن در اینجا روزگار و عمر جهان است
آخرالزمان در قرآن به کار نرفته؛ امّا مطالب گوناگونی درباره این موضوع از آیات قابل استفاده است. قرآن به طور کلّی، جهانیان
صفحه 44 از 60
را به دو بخش پیشینیان (الأوّلین، المستقدمین) و پسینیان (الأخرین، المستئخرین) قسمت کرده است 3 افزون بر آن، آیاتی در قرآن از
میراثبري زمین به وسیلۀ صالحان و مستضعفان، پیروزي نهایی حق بر باطل و گسترش اسلام در سرتاسر جهان سخن میگوید که
پس از وقوع بلاها و فتنههاي بسیار محقّق میشود. 4 این آیات با دورة پایانی دنیا ارتباط دارند 5 و برخی از نشانههاي قیامت که از
تعبیر شده 6 نیز در این بخش واقعند. در روایات و تفاسیر، بسیاري از نشانههاي آخرالزمان از اشراط الساعۀ نیز « اشراط الساعۀ » آن به
شمرده شده است؛ 7 از این رو براي جدایی این دو موضوع مقالۀ آخرالزمان به حوادث و تحوّلات اجتماعی در واپسین دورة حیات
بشري اختصاص یافته که معمولًا در کتابهایی تحت عنوان الملاحم والفتن 8 و کتابهاي مربوط به غیبت امام زمان(عج) 9 بررسی
به حوادث طبعی و دگرگونیهاي کیهانی در آستانۀ قیامت، مانند: طلوع خورشید از مغرب، پوشیده شدن « اشراط الساعۀ » میشوند و
که در « الیوم الأخر » آسمان از دود، تاریک شدن خورشید و ماه و ستارگان، متلاشی شدن کوهها و... محدود شده است. 10 تعبیر
قرآن فراوان به کار رفته، با جهان آخرت مرادف و ناظر به این واقعیت است که زندگانی آن جهان، در پی حیات دنیایی، سرانجام
نسبی است و در « آخر » مربوط نمیشود. از آنجا که مفهوم « آخرالزمان » نهایی آن است؛ 11 در نتیجه، این اصطلاح نیز به بحث
تاریخ انقراض دنیا اختلاف فراوانی وجود دارد 12 و قرآن نیز از تعیین وقتی مشخّص براي آن پرهیز کرده 13 محدودة آخرالزمان به
؛ دانست 15 « آخرالزمان » دقّت قابل اندازهگیري نیست؛ با این حال، با استفاده از روایات 14 میتوان بعثت پیامبر خاتم را سرآغاز دورة
البتّه در بیشتر روایات، آخرالزمان به دورة پایانی که با ظهور مهدي(عج) مقارن است، اطلاق شده است. پینوشتها: بخشی از
، 2. لسان العرب، ج 6، ص 86 . مقالۀ دایرةالمعارف قرآن کریم، از انتشارات مرکز فرهنگ و معارف قرآن 1. الکلّیات، ج 1، ص 83
؛ 4. سورة اعراف ( 7)، آیۀ 128 ؛ سورة نور ( 24 )، آیۀ 55 . 3. سورة واقعه( 56 )، آیۀ 13 و 39 و 49 ؛ سورة حجر( 15 )، آیۀ 24 .« زمن »
7. روح المعانی، . 6. سورة محمد( 47 )، آیۀ 18 . 5. قیام و انقلاب مهدي، ص 5و 6 . سورة قصص( 28 )، آیۀ 5؛ سورة فتح( 48 )، آیۀ 28
8. الفتن و الملاحم فی آخرالزمان، ابن کثیر ابن طاووس؛ الملاحم و الفتن. مج 14 ، ج 26 ، ص 80 82 ؛ نمونه، ج 21 ، ص 449 451
.13 . 12 . هزارهگرایی، ص 21 .« آخر » ، 11 . التحقیق، ج 1، ص 46 . 9. طوسی، الغیبه. 10 . الکشّاف الموضوعی، ج 1، ص 97 102
14 . بحارالأنوار، ج 40 ، ص 177 ؛ ج 2، ص 87 ؛ ج . سورة لقمان( 31 )، آیۀ 34 ؛ سورة احزاب( 33 ) آیۀ 66 ؛ سورة زخرف( 43 )، آیۀ 85
. 9، ص 319 ؛ ج 12 ، ص 282 ؛ ج 14 ، ص 83 و 184 ؛ ج 15 ، ص 203 ؛ ج 16 ، ص 18 21 ؛ ج 20 ، ص 222 ؛ ج 21 ، ص 317 و 351
. 15 . التحریر و التنویر، ج 26 ، ص 104
آخرالزمان و شاعران معاصر
سهیلا صلاحی اصفهانی در اشعار مهدوي میتوان اشارتهایی را یافت که بیانگر ناهنجاريها و آزمونهاي سخت بشري در آستانۀ
ظهور است. همچنین به خوبی میتوان باور به ظهور منجی و نیز شرایط عصر طلایی ظهور را در ابیات برخاسته از جان و دل شاعران
بازیافت. تصویري که شعراي معاصر از شرایط آن روزگار ترسیم کردهاند، ویژگیهاي بارزي دارد. از آن جمله: 1. آشفتگی جهان
حمید سبزواري وضعیت جهان را در واپسین مراحل حیات مادي این گونه توصیف میکند: جهان نشسته به خون اي خدا چه بیداد
است درخش صاعقۀ ذوالفقار میخواهم و نیز میگوید: زمانه بیخبر از سیرت و صفاي دل است تو دلبرانه بیا، باب باوري بگشا به
انتظار رهایی نشسته شرق اسیر ز قلب غرب تبهکار معبري بگشا محمدجواد محبت به تنگ شدن عرصه بر جهان اشاره میکند: تنگ
شد عرصه بر جهان اي کاش منتقم، کار را شروع کند صالح محمدي با ذکر تشبیه زیبایی، چنین میگوید: بیتو دنیا شیخ صنعایی
ست در شب غوطهور بیتو هستی مثل یک تاریکی بیانتهاست 2. بیثباتی زمین از نگاه حسین اسرافیلی، آخرالزمان هنگامۀ لرزیدن
زمین است: زمان سرگشته میگردد، زمین بر خویش میلرزد صدا در کوه میپیچد ز طوفانی که ناپیداست قیصر امینپور نیز از
تصویري است که علیرضا « تنهایی زمین » ویرانی آن یاد میکند: تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد بیا که میرود این شهر، رو به ویرانی
صفحه 45 از 60
قزوه رقم میزند: از آسمان چهارم، مسیح بازگشته ست زمین ولی چه تنهاست، مگر تو بازگردي احد دهبزرگی میگوید: زمین
گشته بتخانۀ بیکران تبردار ایمان تباران کجاست؟ پیامد بیثباتی، سردي است که گریبان زمین را میگیرد. ذبیحی چنین
میسراید: دشت خسته، کوه ابري، آسمان خاکستري راه در پیش و زمین سرد و زمان خاکستري قربانعلی عالیزاده نیز همدل با
دیگران زمزمه میکند: اینجا کجاست، تیرهترین چهرة زمین اینجا که هیچ تشنه به باران نمیرسد 3. نابهسامانی انسان ظهور،
هنگامی به وقوع میپیوندد که انسانِ آسیبپذیر، با ابلیس درون خود، با درد و یأس و با فریب و کینه دست و پنجه نرم میکند.
بهروز یاسی میگوید: حال و روز من بد است، خستهام از این زمین از پرندهها بپرس، یا خودت بیا ببین محمدعلی شیخ الاسلامی
نیز اشاره میکند: چه ابلیسی تنیده در وجود ما، خداي من مسیحا هم ندارد لطف اعجازش اثر، حتی احد ده بزرگی، ذبیح الله ذبیحی
و یوسف شیردژم هم از یأس میگویند: در این دشت دلگیر یأس آفرین نواي خوش آبشاران کجاست ? ? ?؟ کوله بار از شوق
خالی، پاي رفتن لنگ لنگ مثل جنگلهاي بیخورشید، جان خاکستري ? ? ? اگرچه زلزلۀ یأس میوزد اما فرو نمیشکند برج
بردباري ما نالۀ کاکایی از درد نیز شنیدنی است: چون عصاي موریانه خورده، دستهاي من زیر بار درد تار و مار شد، نیامدي
بیشک در چنین شرایطی غم از هر سو، سراغ دل انسان را میگیرد و به قول سبزواري: دلی نماند که خار غمی در آن نخلید در این
زمانه یکی غمگسار میخواهم عبدالعظیم ساعدي هم میگوید: غم بزرگ زمانه سیاه کرده زمین تو از تبار طلوعی چه ناب میآیی
بسیار طبیعی است که در چنین وضعیتی با مرگ عاطفهها مواجه باشیم. محمود شاهرخی چنین میسراید: بنگر بناي مردمی و مهر
گشته سست اي آنکه پشت ملکِ بقا از تو محکم است و حمید سبزواري با او همراهی میکند: فضاي عاطفه تنگ است و این قفس
دلگیر به وسعت چمن آرزو دري بگشاي بیپناهی انسان نیز نتیجۀ دیگري است که یداللهگودرزي به آن اشاره میکند: در وسعت
قدیمی این وسعت عبوس ایمان به بیپناهی انسان میآورم و به قول سلمان هراتی: روزي هزار مرتبه تا مرگ میرویم روزي هزار
مرتبه تکرار میشویم 4. هجوم فتنهها در اغلب سرودههاي مهدوي میتوان ردپاي فتنههاي آخرالزمان را یافت. به عنوان مثال محمود
شاهرخی خطاب به امام عصر(ع) میگوید: اي خادم در تو سلیمان! ببین کنون در دست دیو فتنهگر قرن، خاتم است و باز در بیتی
دیگر میآورد: اي از تو جمع، خاطر شوریدگان! ببین کار جهان ز فتنۀ ایام درهم است. حمید سبزواري نیز از فتنهها بدینگونه یاد
میکند: ز خانه خانۀ اسلام ناله میشنوم تسلّی دل این سوگوار میخواهم به محو فتنۀ دجال شوم خون آشام قیام قائم حیدر تبار
میخواهم ز قدس و کعبه امان رفته، اي امید و امان بیا که خاطر امیدوار میخواهم سبزواري همچنین در غزلی دیگر میسراید:
دوباره سامریان فتنۀ زمان شدهاند زمین به تندر الله اکبري بگشاي فلک ز فاجعۀ مسجد خلیل تپید صلاي عدل زن و دست کیفري
بگشاي در شعر سیمیندخت وحیدي، چنین به گرفتاريهاي آخرالزمان اشاره شده است: زمین اسیر بلا شد، میان شعله رها شد برفت
میافتد: حال و روز من که هیچ، ماه و سال « عصر قاسطین » آتشم از سر، خدا کند که بیایی و بهروز یاسمی هم از هجوم فتنهها به یاد
ما همه مثل قرن آتش است، مثل عصر قاسطین محمد جواد غفورزاده میگوید: اکنون که خط آتش و خون پیش روي ماست اي
دادخواه خون خدا در برم بیا اشارة مصطفی علیپور هم در عین ادبی بودن، باور به ایجاد فتنه در فصل نهایی عالم را حکایت میکند:
هجوم عاصی طوفان به فصل غیبت تو چه سروها که شکست و چه ریخت گلهایی! در شعر افشین علاء نیز سخن از رهایی زمین از
بند فتنۀ تزویر و نیرنگهاست: برگرد تا زمین و زمان را رها کنند چپها و راستها، و سیاه و سفیدها بازآ که خلق را نکشاند به
سوي خویش بازار پر فریب مراد و مریدها ? ? ? همچنان که اشاره شد بخش دیگر سرودهها نوید آمدن نجاتبخش موعود را
میدهند، مانند: شبی با نسیم سحر خواهد آمد گل از پرده روزي به در خواهد آمد مشفق کاشانی آن قیام بزرگ رستاخیر بیظهور
تو کی وقوع کند محمدجواد محبت صداي سم سمند سپیده میآید یلی که سینۀ ظلمت دریده میآید به پاسداري آیین آسمانی ما
گزیدهاي که خدا برگزیده میآید نصرالله مردانی تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود حسین
منزوي میآید از نهایت ابهام آسمان یک مرد از اهالی اقلیم یادها ناصر همتی شب غلیظ در این کوچهها نمیپاید در آن دمی که
صفحه 46 از 60
تو با چلچراغ میآیی سلمان هراتی و سرانجام در بسیاري از ابیات معاصرین، سیماي هستی پس از ظهور، خوش میدرخشد: پس از
بادهاي هرزه گرد فصل بیرنگی نسیم روح بخش از چشم آن موعود برمیگشت حمید مبشر بیا به خانه که امید با تو برگردد هزار
مرتبه خورشید با تو برگردد بیا عزیزترین یوسفم که در نفسی بهار رفته به تبعید با تو برگردد مصطفی محدثی خراسانی ببین مولا به
محض اینکه از عشق تو میگویم جهان را شوق یک فرداي نامحدود میگیرد صالح محمدي امین فردا هزار آینه عطر نور در
کوچههاي شهر میپیچد فردا سرآغاز زلالیهاست، فصل بلوغ سبز انسان است مهدي مظفري ساوجی تو رهایی، نوید سحرگاه
عیدي من تو را اي نسیم سحر! میشناسم سهیل محمودي هزار آینه میروید به هرجا مینهی پا را همین قدر از تو میدانم هوایی
غزلی کوتاه از مرتضی نوربخش است که در همین حال و هوا سروده شده: « میراث رسولان » کردهاي ما را منصوره نیکوگفتار
گامهایت صبح را تفسیر خواهد کرد خاك را از تیرگی تطهیر خواهد کرد باغ آوازت که میراث رسولان است شاخساران را پر از
تکبیر خواهد کرد با تو اصل عدل عالمگیر خواهد شد با تو رنگ زندگی تغییر خواهد کرد تا بیایی آفتاب، این همرکاب تو در
غروب واپسین تأخیر خواهد کرد من چنان در دیدنت محوم که پندارم مرگ در دیدار با من دیر خواهد کرد
قیام آخر و پایان طغیان یهود
اشاره: همواره بیمار دلان و باطل جویان در پی تأویل آیات متشابه قرآن حکیم بودهاند تا آنها را به دلخواه خود براي توجیه آراء
فاسد و عقاید نادرستشان به کار برند، اما خداوند در هر زمان حجت معصومی دارد که تأویل درست آیات را بیان نموده، و از
گمراهی مردم جلوگیري میکند. آیات قرآن را باطنی است و بطن آن را بطنی دیگر و آنرا ظاهري است و ظاهرش را ظاهري
دیگر؛ همانا آیهاي اولش دربارة چیزي خواهد بود و آخرش مربوط به چیزي دیگر. در عین حالی که سخن متصل و پیوستهاي است
که بر چند وجه میگذرد. مطابق فرمودة خداوند تبارك و تعالی، تأویل آنرا جز خداوند و راسخان در علم، هیچ کس نمیداند؛ و
امامان امت(ع) که همان راسخان حقیقی علم میباشند فرمودهاند: ما آنرا میدانیم. برآن شدهایم تا از این شمارة مجله، آیات قرآنی
را که مرتبط با وجود شریف امام عصر(عج) میباشند، به حضور خوانندگان محترم ارائه کنیم باشد که در زمرة ایمان آوردندگان و
تصدیقکنندگان آیات حق بوده باشیم. خداوند متعال میفرماید: و قضینا إلی بنی إسراییل فی الکتاب لتفسدنّ فی الأرض مرّتین و
لتعلنّ علوّاً کبیراً ? فإذا جاء وعد أولیهما بعثنا علیکم عباداً لنا أولی بأس شدید فجاسوا خلال الدّیار و کان وعداً مفغولًا ? ثمّ رددنا
لکم الکرّة علیهم و أمددنا کم بأموال و بنین و جعلناکم أکثر نفیراً. 1 و به بنیاسراییل در کتاب خبر دادیم که البته شما دو بار در
زمین فساد بزرگی خواهید کرد و تسلّط و سرکشی سخت ظالمانهاي خواهید داشت ?پس هرگاه نوبت نخستین انتقام فرا رسد
بندگان سخت جنگجوي خویش را بر شما خواهیم برانگیخت تا آنجا که درون خانههایتان را نیز جستجو کنند و این وعدة حتمی
خواهد بود ? سپس بار دیگر شما را برآنان سلطه دهیم و به وسیلۀ اموال و فرزندان مدد نمائیم و تعداد [افراد] تان را بیشتر سازیم. از
حضرت امام صادق(ع) روایت است که دربارة این قول خداي تعالی به بنیاسراییل در کتاب خبر دادیم که البتّه شما دو بار در زمین
فساد بزرگی خواهید کرد. فرمودند: یکی کشتن علی بن ابیطالب(ع) و دوم ضربت زدن به امام حسن(ع)، [و تسلّط و سرکشی
سخت ظالمانهاي خواهید داشت] فرمود: کشته شدن امام حسین(ع) است [پس هرگاه نوبت نخستین انتقام فرارسد] پس چون موعد
یاري گرفتن و خونخواهی براي حسین(ع) فرارسد [بندگان سخت جنگجوي خویش را بر شما خواهیم برانگیخت تا آنجا که درون
خانههایتان را نیز جستجو کنند] قومی هستند که خداوند آنان را پیش از قیام حضرت قائم(ع) برمیانگیزد، که هیچ [مسئول] خونی
از آل محمد(ص) باقی نگذارند جز اینکه او را بکشند، [و این وعدة حتمی خواهد بود] یعنی: آمدن حضرت قائم(ع) [وعدهاي
حتمی است]، [سپس بار دیگر شما را بر آنان سلطه دهیم] خروج امام حسین(ع) با هفتاد تن از اصحابش [در زمان رجعت] در
حالیکه کلاهخودهاي زرّینی که دو رو دارد بر سر دارند و اعلام کنندگانی بمردم برسانند: این حسین است که خارج شده، تا آنجا
صفحه 47 از 60
که مؤمنان هیچ شکّ و تردید دربارة او نکنند و بدانند که او دّجال و شیطان نیست، و اوست حجّت قائم [به حق] در میان شما و
چون معرفت به اینکه آن حضرت همان حسین(ع) است در لدهاي شیعیان استقرار یافت، حضرت حجّت را مرگ فرا میرسد، و
کسی که آن جناب را غسل میدهد و کفن و حنوط میکند و به خاك میسپارد همان حسین [بن علی(ع)] خواهد بود، و جز وصیّ
و امام هیچکس متصدّي [کار کفن و دفن] وصی نشود. 2 عیاشی، به نقل از یکی از راویان حدیث، میگوید: سپس امام حسین(ع)
زمام امورشان را به دست میگیرد تا آنجا که ابروهایش بر روي چشمهایش میافتد. 3 پینوشتها ?: برگرفته از: سیماي حضرت
2. الکینی، . مهدي(عج) در قرآن، سید هاشم حسینی بحرانی، ترجمۀ سیدمهدي حائري قزوینی. 1. سورة اسراء ( 17 )، آیههاي 6 4
محمدبن یعقوب بن اسحاق، روضۀ کافی، ص 250 . همچنین بخشهایی از این روایت در این منابع نیز آمده است: قولویه، جعفربن
. محمد، کامل الزیارات، ص 62 و 64 ؛ تفسیر عیاشی، ج 2، ص 281
درمانده از رفتن
شیدا سادات آرامی زن چادرش را از سر برداشت و با چشمانی پف کرده و خوابآلود، ساق پاي مرد را گرفت و با همۀ قدرت
زنانهاش به سختی فشرد. در همین مدّت که از خواب بیدار شده بود، شاید این چندمین بار بود که این کار را انجام میداد و هر بار
مرد، بدون کمترین عکسالعملی، تنها نگاهش میکرد و او که حالا سرانگشتانش از زور فشار درد گرفته بود، آهی بیرون داد و به
مردي که خسته و زار در رختخوابش دراز کشیده بود، نگریست و گفت: احمد! راستی هیچی احساس نمیکنی؟ اصلًا دردت
نگرفت؟ و وقتی جواب منفی او را شنید، آرام پایش را کمی بالا آورد و یکدفعه رها کرد. پا مثل تکّه گوشتی، پائین افتاد و بهدنبال
آن چشمان نگران زن، با تعجّب به احمد خیره شد و زیرلب گفت: او حتی نمیتواند، پایش را بالا نگاه دارد... . بغض، باعث شده
بود که احمد تا آن لحظه، کمتر حرف بزند، امّا حالا لبان چسبناکش را از هم گشود و گفت: محبوبه! من هم از آن موقع تا حالا،
دارم همین را بهتو میگویم. امّا تو باورت نمیشود و میگویی به نظرت میآید. یا پایت خواب رفته... . و بعد با بغض فروخوردهاي
ادامه داد: محبوبه! احساس خوبی ندارم. دارم فکر میکنم، اگر فلج شده باشم چی؟... محبوبه، از هول زبانش را به دندان گزید، این
چه حرفی است؟ احمد؟ صبر داشته باش. بگذار اصغرآقا، دکتر بیاورد، بببنیم چه میگوید؟ احمد، معصومانه پرسید: به نظرت،
اصغرآقا، دیر نکرده؟ نکنه دکتري پیدا نکند، هان؟ این موقع شب مطب شبانهروزي کم پیدا میشود، مگرنه؟ محبوبه، خودش را
میان چادري که از سرش افتاده بود، پیچاند و گفت: فکر نکنم، پیدایش میشود حالا، امّا احمد! بهتر نیست مادرجان را از خواب
بیدار کنم؟ شاید چیزي بلد باشد؟ نه، حرفش را نزن. خودت که میدانی، قلبش ناراحت است. همینکه تا حالا هم بیدار نشده،
خدا، خیلی کمک کرده. احمد، راست میگفت، خواست خدا بود که تا حالا بیدار نشده بود. هم او، هم بچّهها. که کنار مادرجان،
در اتاق بالا، خوابیده بودند. بچّهها که وضعشان معلوم بود، آنقدر در مجلس عروسی، با بچّههاي دیگر بازي کرده بودند. که
حسابی خسته شده بودند، مثل خود محبوبه. و این امّا بهانۀ خوبی بود تا رفت و آمدهاي نیمهشب و سروصداي طبقۀ پایین بیدارشان
نکند. حتی وقتی او، چادر به سر و دوان دوان، رفت دنبال اصغرآقا همسایۀ بغلیشان و از او خواست تا به خانهشان بیاید. بندة
و «؟ نفس که میکشد هان » : خدا اصغرآقا چقدر ترسیده بود. وقتی محبوبه گفت: حال احمد خوب نیست، او اوّل پرسیده بود
بعد، همانطوري با زیرپیراهن و پیژامه و موهاي پریشان و چشمانی پف کرده، دنبال محبوبه آمد بالاي سر احمد. و خیلی هم
نگذشت تا اینکه اصغرآقا رفت خانۀ خودشان آماده شود. تا حالا که شاید نیم ساعت شده باشد، رفته پی دکتر شاهرخی نامی که
خودش میگفت: در فلکۀ شاه عبدالعظیم، مطب شبانهروزي دارد و همیشه باز است، حتی نیمههاي شب. مثل همین حالا که شب از
نیمه گذشته و سکوت و تاریکی همهجا را به زیر سیطرة خود فرو برده و تنها صداي جیرجیركها از توي باغچۀ کوچک حیاط. به
گوش میرسد. پنجرهها باز است و گاهگاهی، هوایی گرم و مرطوب، از میان پنجرة نیمهباز، خود را به داخل میکشد. چرخی
صفحه 48 از 60
میزند و غمبار و سنگین از اتاق بیرون میرود. محبوبه، هنوز کنار رختخواب احمد، چمباتمهزده و زانوهایش را به بغل گرفته و به
چهرة احمد، خیره شده. همان صورت استخوانی، با محاسنی مشکی و چشمانی نافذ، امّا اغلب به زیر افتاده ... و او چقدر از این
چهرة آرام و معصوم او خوشش میآمد. یادش آمد، آنوقتها که هنوز عروسی نکرده بودند، یعنی همان روز که احمد به
خواستگارياش آمده بود و قرار شد با هم کمی صحبت کنند. احمد، چقدر شیرین و دلنشین از حضرت صحبت به میان آورد: نظر
بنده این است که اگر میخواهیم زندگی تشکیل دهیم، باید کارمان، رفتارمان، حرفهامان، طوري باشد که آقا از ما راضی باشد.
خداي نکرده حرفی براي خوشایند دیگران نگوییم که در آن، دل آزردگی آقا را بهدنبال داشته باشد... . بعد آرام سرش را بالا
آورده بود و با همان چشمان پاك و سیاهش به محبوبه نظري انداخته و ادامه داده بود: حتی دوست دارم به این بهانه، صاحب فرزند
شویم که یاري به یاران آقا اضافه شود و عاشقی به جمع عاشقانش... . محبوبه از همان وقت، اسیر آن نگاه و آن سخنانی که بوي
عطر معنویّت میداد، شده بود. و اگر بد نبود و نمیگفتند: دختر، هول برش داشته، دوست داشت، همانجا و در همان مراسم و حتی
به خود احمد، بله را بگوید، و اینک، همان چشمان سیاه، امّا خسته مدتی است که به سقف خیره شده و محبوبه خوب میفهمید که
به چه زحمتی، اشکها را پشت پلکهایش نگه داشته است. در همین افکار بود که با بلندشدن صداي زنگ، از جا پرید. چادر سر
کرده، نکرده به سمت در دوید. چادر را روي صورتش کیپ کرد و چفت درب را عقب کشید... ... دقایق زیادي از آمدن دکتر و
اصغر آقا نمیگذشت. محبوبه پتوي روي پاهاي احمد را تازد و کناري گذاشت. دکتر با خونسردي با سرانگشتانش و انگشت
شصت، داشت همان کارهایی را که محبوبه انجام داده بود، روي پاهاي احمد، تکرار میکرد. بعد عینکش را کمی پایین آورد و از
بالاي عینک رو به احمد، پرسید: چیزي در پاهایت احساس نمیکنی؛ دردي، گرفتگی، سفت شدن ماهیچه... احمد به آهستگی
جواب منفی داد. دکتر سپس چفت کیفش را باز کرد. چکش کوچکی را از آن بیرون آورد و به نرمی به زانوي چپ احمد زد. امّا
او، عکسالعملی نشان نداد. این کار، با ضربۀ محکمتري با زانوي دیگر، نیز انجام گرفت، امّا ضربههاي محکمتر هم چیزي را عوض
نکرد. دکتر عینکش را روي چشم جابهجا کرد و سوزنی را از کیف درآورد و خیلی زود به کف پاي احمد، فرو برد. محبوبه این
صحنه را که دید، لبش را گزید و خودش را عقب کشید. اصغرآقا هم، ابروهایش توي هم رفت و دلسوزانه گفت: دِ دِ دِ ...
احمدجون! ملتفت سوزن نمیشوي؟ و احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود، خیره به سوزنی که حالا تا کمر به کف پایش
فرورفته بود، مینگریست و تنها با سر جواب منفی داد. دکتر گفت: ببینم، تا حالا سابقه داشته که یکدفعه پاهایت خواب برود... نه،
آقاي دکتر. به ندرت، آن هم وقتی که زیاد روي یک پایم نشسته باشم. امّا نمیدانم که چی شد، همین یکی، دو ساعت پیش از
خواب بیدار شدم که بروم آب بخورم دیدم قادر به هیچ حرکتی نیستم... براي لحظاتی سکوت غریبی فضاي اتاق را احاطه کرده
بود. اتاقی که با تک چراغی که محبوبه روشن کرده بود. غمبارتر به نظر میرسید. دکتر روي برگۀ سفیدي، چیزهایی نوشت و بعد
از مهر و امضا کیفش را بست و گفت: برایتان آرامبخش نوشتهام و البته بهترین چیز برایتان استراحت است. در همین وقت محبوبه با
یک لیوان آب جوشیده از آشپزخانه، برمیگشت که از دکتر علّت بیحسی پاها را پرسید: اعصاب پا، اعصاب وقتی از کار بیفتد، به
دنبالش عدم احساس درد و عدم تحرّك خواهند آمد. محبوبه با نگرانی پرسید: باید چکار کنیم، آیا میتواند دوباره راه برود؟
دکتر، جرعهاي آب جوش را مزمزه کرد و نگاهش را از چشمان اشک آلودي که ملتمسانه به او زل زده بود، برگرفت و گفت: قبلًا
عرض کردم، باید استراحت کند. نباید به خودش فشار بیاورد که حتماً روي پا بایستد، تا ... تا بینیم چه میشود... دل محبوبه، مثل
لبانش لرزان بود و کم طاقت. با خودش فکر کرد چه میشد اگر بعضی از دکترها، براي لحظهاي هم که شده، خودشان را جاي
اطرافیان بیمار میگذاشتند و بدون اینهمه سؤال و جواب، خودشان کمی توضیح میدادند. و بعداز این فکر، با وجودي که کمی
خجالت میکشید، امّا دوباره پرسید: خیلی ببخشید، امّا، آیا نمیشود، امید داشت که با عمل جراحی ... خوب بشود. دکتر بیاعتنا،
لیوان آب جوش را روي بشقابی که هنوز دست محبوبه بود، گذاشت و گفت: امید به خدا .... همین را میتوانم بگویم... . با این
صفحه 49 از 60
حرف، محبوبه، دستش را گرفت جلوي دهانش، نمیخواست بغضش، حالا و اینجا بترکد. به سختی توانست جلوي خودش را بگیرد
تا وقتی که در حیاط بسته شد و محبوبه به پشتۀ رختخوابهاي گوشۀ اتاق تکیه زد و بهدنبال آن تصویر احمد در نگاهش لرزید و
تار شد و شروع کرد به بلندبلند گریه کردن... . احمد که تا حالا داشت از پشت پنجرة اتاق، آسمان پولکدوزي شده را تماشا
میکرد، رو برگرداند. او هم بیصدا داشت گریه میکرد. امّا اشک محبوبه را که دید، طور خاصّ ی نگاهش کرد و گفت: محبوبه!
اینقدر فکر و خیال نکن، باید ببینم خدا چه میخواهد. تو هم برو بخواب، خیلی خسته شدي... کمی استراحت کنی، بد نیست.
حالت بهتر میشود. محبوبه، با بیحوصلگی گفت: چه خوابی احمد، با این اتفّاقی که افتاده ... در ثانی، وقت نماز هم نزدیک است.
چند دقیقه مینشینم، بعد براي وضو میروم... . احمد باز هم به آسمان خیره شد و محبوبه خوب میفهمید، بغضی که در گلویش
نشسته و قطرات داغ اشکی که دائماً در چشمانش متولّد میشوند، به دنبال فرصتی براي رهایی هستند. و او با خود فکر کرد، این
شب چهارشنبه، اوّلین شب چهارشنبه طی این چهار سال است که او را در خانه و کنار خودش میبیند. آنهم چون امشب عروسی
خواهرش بوده. و وقتی ساعت 12 شب خانه رسیدند، احمد، زود خوابید، پیدا بود که چون مرغکی مینمود که از چمنزارش، دور
شده باشد. و محبوبه بیمعطلّی لباس بچّهها را عوض کرد و فرستادشان اتاق بالا پیش مادربزرگ. و خودش، طبق عادت
همیشگیاش تا همۀ لباسها را مثل روز اوّل جمع نمیکرد و داخل کمد آویزان نمیکرد، خوابش نمیبرد... بعداز انجام کارها، تازه
چشمشم گرم شده بود که با صداي نگران احمد، از خواب پرید: محبوبه، دست بزن به پایم، فشار بده... بگو من خوابم یا بیدار...
محبوبه! پاهایم حرکت نمیکنند.. به جون خودم. هیچی احساس نمیکنم... . وقتی افکارش به اینجا رسید، دلش سوخت و خط
اشک روي صورتش پهن شد. پس از دقایقی از جا برخاست و در حالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: من میروم مادرجان را
براي نماز بیدار کنم. براي تو هم ظرف آب و حوله میآورم... . زمان سپري میشد و نسیم سحري از لاي پنجرة نیمهباز، به حریم
اتاق غمناك، قدم میگذاشت و پس از عبور از سر و روي احمد، او را به یاد هفتههاي پیشین میبرد. شبهاي چهارشنبه که این
نسیم دلانگیز و معطّر، چون دستمالی حریر، اشکهاي صورتش را میرُفت. و او پس از فراقت از خواندن نماز شب و نماز حضرت
صاحبالأمر(عج). چه حال خوشی پیدا میکرد. گویا نسیم قبلًا، از روي مبارك آقایش، عبور کرده باشده که اینچنین روح بخش و
دلچسب بود... و چه سنگین بود، برایش، اگر پاي رفتن نمیداشت. اگر... اگر... و صداي نالهاش با صداي ملکوتی اذان درهم
آمیخت، آنقدر که متوجّه نشد، صداي زمزمههاي غریبی در بیرون اتاق شنیده میشود. لحظههایی سرشار از نور و روشنایی که
برقلب اندوهناك احمد فرومیریخت. لحظههایی که آدمی را به نیایش و شستشو در جویبار، پاك عبادت و راز و نیاز، دعوت
میکرد. لحظههاي شکوفه زدن گلهاي ایمان و امید به پروردگار... لحظههایی که شیرین و سبز گذشتند... و خیلی طول نکشید که
مادر احمد، نگران و مضطرب با ظرفی آب و حولهاي در دست وارد شد. همینکه نگاهش به احمد که در رختخواب دراز کشیده
بود و سعی داشت به احترام مادر، خودش را جابجا کند، افتاد. ظرف آب را لب پنجره گذاشت و متعجّبانه پرسید: احمد! مادر،
محبوبه چی میگوید، پاهایت حرکت ندارد، آخر چرا؟ سپس نشست و دستان چروکیده و گرمش را به پاهاي احمد کشید.. یا امام
زمان! چرا اینجوري شدي. تو که دیشب تو عروسی خوب بودي. اونجا هم گناه نبوده که بگم خدا خشمش گرفته... . محبوبه که
وارد اتاق شد، یکی از بچّهها هم همراهش بود، دخترك که از صحبتهاي محبوبه با مادرجان، بیدار شده بود. هاج و واج با
چشمانی خواب آلود، نزدیکتر شد. با لب و لوچهاي آویزان سلام گفت و خودش را انداخت بغل احمد، و در همان حال گفت: بابا!
پاهات دیگه راه نمیره؟ با این حرف، قلب احمد به یکباره فروریخت. اشکها هیچ مراعات غرور مردانهاش را نکردند و پی در پی
از چشمانش سرازیر شدند. مادرجان، انگار که خواسته باشد او را دلداري بدهد گفت: مگه چی شده حالا؟ فقط سرما زده به
پاهات. نگران نباش. خوب خوب میشوي. زیر این پنجره خوابیدي و پاهات یخ کرده. امّا محبوبه میدید که صورت مادرجان دارد
خیس اشک میشود. و اصلًا چطور میشود که چلّه تابستان پاي کسی از سرما، خشکیده شود... از طرفی دیگر خودش هم احساس
صفحه 50 از 60
خوبی نداشت. دیگر پاهایش تاب تحمّل بدن خستهاش را نداشتند. پس همانجا زانو زد و نشست. دخترك همچنان خودش را در
آغوش پدر انداخته بود. و همانطور که اشک میریخت، با دستان کوچکش، اشکهاي پدر را نیز پاك میکرد. غوغایی بود.
تماشایی حتی لحظهها، بوي نم باران گرفته بودند... . زمان به کندي سپري میشد و عقربههاي ساعتی را که بر سینۀ دیوار،
میخکوب شده بود، با خود یدك میکشید. فضاي اتاق به عطر نماز، معطّر شده بود. حالا، محبوبه داشت جا نمازش را جمع میکرد
و با خود حساب کرد از بعداز نماز که البتّه فرصت خوبی براي فروکش کردن ناله و گریه بود، تا حالا، شاید دهمین بار باشد که
احمد، دعاي فرج را با سوز خاصّ ی میخواند: اللّهم کن لولیّک الحجّۀ ابن الحسن... محبوبه داشت از اتاق بیرون میرفت که احمد
به مادرجان که تازه از ذکر و دعا و گریه، فارغ شده بود، نگاه مهربانهاي کرد و گفت: مادرجان، شما هم بروید پیش محبوبه،
استراحت کنید. اینهمه گریه و بیتابی اصلًا براي قلبتان خوب نیست. مادرجان یا علی گفت، دستی به کمر زد و وقتی سرپا شد،
گفت: باشه، ما میرویم بالا، بلکه تو هم یه قدري بخوابی، اعصابت آرام شود. و در حالیکه به سمت در پیش میرفت، لحظهاي
ایستاد، رو برگرداند و چشم در چشم احمد انداخت و گفت: احمد! درست است که من تو را بزرگ کردهام و با عشق و محبّت به
آقا، تربیتت کردهام. درست است که دائماً جمکران میروي... بعد همانطور که دستش را به آستانۀ در گرفته بود و چشمانش را به
احمد دوخته بود، با بغضی که در صدایش موج میزد، ادامه داد: امّا، مادرجان! همانطور که در وقت سالم بودن، یاد آقا بودي،
حالا و در این وضع ناخوشی، توسّل و توجّه به آقا فراموشت نشه. مادرجان! دعاي آقا، خیلی کارها میکنه. اشک در چشمان احمد،
حلقه زد. همانطور که گونههاي محبوبه را شستشو میداد، آنگاه مادرجان ادامه داد: فراموشت نشه، ما آقایی داریم؛ آقاتر از همۀ
آقاها. دلسوزتر از همۀ مادرها. و بزرگتر و حکیمتر از همۀ بزرگان و دکترها... آقایی داریم، مهربانتر از آنکه فکرش را بکنی.
ظاهراً به چشم نمیآید. امّا همه جا حاضر است مادر؛ همهجا... . لحظهاي بعد، وقتی محبوبه، پشت سر مادرجان، از اتاق بیرون رفت
و در را پشت سرش بست، انگار که سنگینی این اندوه ناگهانی را روي قلب رنجور او گذاشت و رفت. پس صدایش را رها کرد تا
به دور از چشمانی که از نیمه شب تا حال، نگران و ترحّم آمیز به او خیره شده بود، خویش را خالی کند. هق هق صدایش بلندتر
شد، از پشت پردة اشک تصویر تار ماه را ورانداز کرد و بریده بریده گفت: آقاي مهربانم! آقاي مهربانم! من چهارسال تمام هرشب
چهارشنبه مهمان تو میشدم. مولا! همه مرا به عنوان عاشق و دوستدار تو میشناسند. مپسند که اینطور ناگهانی، پاهایم خشک و از
کار افتاده شود. هرچند اگر خواست خدا اینه، من حرفی ندارم. امّا فقط بگو، چطور از این به بعد با این پاي علیل، جمکران بیایم. با
این پاي علیل که همیشه یک نفر باید مواظبم باشد. مرا اینطرف و آنطرف ببرد. مرا بنشاند. بخواباند. کنارم باشد... همانطور که
میگریست به زحمت بالشهایی را که محبوبه براي نماز پشت احمد گذاشته بود، عقب راند و دراز کشید. قطرات داغ اشک
برگونههایش جاري شده بود و او فارغ از همه چیز و همه کس، با دلی سرشار از اندوه و ناله، فقط ناله میزد و زمزمه میکرد: یا
صاحب الزمان! این پاها که همیشه در حریم مسجد تو قدم زدهاند، حالا بیمصرف شدهاند. آنقدر که حتی براي حرکت کمرم هم
سنگینی میکند. خودت به دادم برس. کمکم کن. نگذار وبال گردن اهل خانه شوم. نگذار خجالت زده شوم... آقاجان! از تو خوبتر
کسی را سراغ ندارم همانطور که از خودم دلشکستهتر، کسی را نمیشناسم... حالا دیگر به دنبال گریههاي فراوان، لبانش به
شورهزاري خشکیده تبدیل شده بود که کمترین قطرهاي آن را به شدّت میسوزاند. و او با صدایی که از اندوه به بغضی غریب
تبدیل شده بود، آرام زمزمه کرد: مولاجان! به ما گفتهاند که ما صاحبی داریم، به مراتب مهربانتر، بزرگتر،... دلسوزتر از آنکه
فکرش را بکنیم... دریاب مرا که سخت به تو محتاجم... دریاب مرا ... دریاب مولا... و رفته رفته، احساس خستگی همۀ وجودش را
دستخوش سستی و گرفتگی قرار داد. پلکهاي خیس اشکش خستهتر از آن شده بود که بتواند خود را سر پا نگه دارد... پلکها
روي هم افتادند... و بدنش بیحس، چون پاهایش شد... و او فارغ از همۀ هیاهوها و رود پر خروش زندگی که با درآمدن آفتاب،
در کوچه و خیابان جریان مییافت، به خواب نرم و دلچسب و آرامشبخشی فرو رفت. خوابی که شاید دوست داشت، هیچگاه از
صفحه 51 از 60
آن بیدار نشود... . نور خیرهکنندهاي فضاي محقّر اتاق را روشن کرده بود. با خود فکر کرد مگر به این زودي ظهر شد. همیشه این
سرظهر، آفتاب تا وسط اتاق پهن میشد. امّا حالا، این نور، از یک نقطۀ خاص، به تمام نقاط، منتشر میشود. خوب که دقّت کرد،
خورشید را دید که با همۀ هیبتش در کنار او طلوع کرده بود.. و میان آنهمه نور، مردي خوش سیما را یافت که عصایی در دست،
آنرا به طرف احمد، دراز کرد و نگاه نافذ و مهربانش را سمت او دوخته بود. احمد، مات و مبهوت اوّل به عصا، سپس به پاهاي
خشکیدة خود نگریست و در همین حال، صدایی که آرامش در آن موج میزد را شنید که فرمود: برخیز! احمد با استغاثه سرکج
کرد و پاسخ داد: آقا! نمیتوانم. پس مرد بار دیگر فرمود: میگویم، برخیز! احمد به پاهاي خود اشارتی کرد و ملتمسانه جواب داد.
نمیتوانم. و اینجا بود که احمد، دستان پرمحبّت و گرمی را احساس کرد که دستان او را چون کودکی خرد، در میان حمایت
دستهاي مردانۀ خود داشت. قلبش روشن و دلش آرام شد. انگار آرامش و محبّتی بینظیر همۀ وجودش را فراگرفته بود و بهدنبال
این تماس و احساس شیرین با حرکت دستان آسمانی، در جاي خود، جابهجا شد... بدنش هنوز سست و ناتوان بود. مثل همان نیم
ساعت پیش که تازه به خواب رفته بود. چشمانش را فشرد و آرام از هم گشود. نور توي چشمش سوزن زد. پلکهایش را روي هم
گذاشت و فشرد. لحظهاي بعد بار دیگر باز کرد. به اطرافش نگریست. به پهلو غلتید... امّا چه میدید؟ خدایا! بار دیگر به پشت دراز
کشید. با ناباوري پاهایش را جمع کرد و دوباره دراز کرد. تمثال خورشید، در ذهنش تداعی شد... روي پاها، ایستاد. بله، این همان
پاهایی بود که چون چوب خشکی مانده بود... خم شد. راست شد. لختی دور اتاق دوید... نمیدانست از خوشحالی چه کند. دلش
میخواست فریاد بزند و همۀ اهل خانه را در این شادي سهیم کند. امّا ترسید، براي مادرش. باید کم کم همه را آمادة دریافت این
نور بر قلبشان میکرد ? ? ?... . عقربهها، روي ساعت 10 صبح، میخکوب شده بودند. جمعیّت عاشقان حضرت ولیعصر(ع) در
رفت و آمد بودند. در خانه باز بود و دود اسفند و ذکر صلوات و دعا همه جا را پرکرده بود. اصغرآقا بعداز مادرجان و محبوبه و
بچّهها، شاید اوّلین کسی بود که از در و همسایهها، خبردار شده بود.. و حالا در حالیکه داشت شیرینی از تو جعبه برمیداشت رو
امکان ندارد، یک » : به احمد گفت: احمد آقا! باورت نمیشه، وقتی به دکتر شاهرخی تلفنی موضوع را گفتم، باور نکرد، گفت
شبه، چنین اتفاقّی بیفتد، بدن انسان است، شوخی که نیست.. امّا احمد آقا، از شما چه پنهان، راستش، موقع رفتن، دم در حیاط،
دکتر شاهرخی به من گفته بود که اعصاب پا، به کلی از بین رفته و دلیلش هم سکته است. گفته بود که این نوع فلجهاي پا، نه تنها
در ایران، بلکه در هیچ کجاي جهان، حتی اروپا و آمریکا، قابل معالجه نیست، حق دارد که باور نکند، مگر اینکه شما با پاي خودت
بروي پیش او... احمد، گرچه ظاهراً داشت به حرفهاي اصغرآقا، گوش میداد، امّا دائماً جملاتی شیرین و راهگشا چون نوار در
ذهنش میچرخیدند: فراموشت نشه مادرجان! که ما آقایی داریم، دلسوزتر از همۀ مادرها به فرزندشان. بزرگتر و حکیمتر از همۀ
حکیمان... امام غایب امّا همیشه حاضر، و بهدنبال آن لبانش به ذکر دعا، گشوده شد؛ اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن ?... با
استفاده از کتاب کرامات الحجتیه( 2) با کمی تغییر.
میهمان آفتاب